از آنچه گذشت روشن شد که عقیده خلافت خدا در زمینش همان عقیده حق است و خداوند خلفای خود را در هر زمانی میفرستد، چه آشکار و اعلان کننده باشند که برخی از مردم در صورت وجود قابل، آنها را یاری کنند، چه در صورت عدم وجود قابل، پنهان و منزوی باشند؛ پس در هر صورت بهوسیله این خلفای الهی حجت بر مردم اقامهشده و عذر آنها منتفی میشود: ﴿لِئَلاَّ یَکونَ للنّاس علی الله حُجَّۀٌ بَعدَ الرُّسُل﴾.([141]) این خلفای الهی علت آفرینش، یعنی معرفت را محقق میکنند و به وسیله اینها خواست خدا در حکومت و ملکش اجرا میشود، زیرا آنها تنها راه رسیدن به این مقصد هستند، چون دیگران از شناخت اراده خدا عاجزند؛ پس چگونه آن اراده را در قلمروی ملک خدا اجرا کنند؟!
در اینجا لازم به ذکر است که این عقیده حقی که قبلاً بیان کردیم، با اصلی که هر مؤمن عاقلی آن را درک میکند هماهنگ است. آن اصل این است که: مالک حقیقی زمین و اهل آن فقط خداست و هیچکس در ملک خدا بدون اجازه او ولایت و حق تصرف ندارد، در حالیکه اعتقاد به حاکمیت مردم چه در مقام تشریع و قانونگذاری و چه در اجرا و عمل، به معنای امکان تخلّف از این قاعده کلی و عقلی استخلاف است؛ یعنی غیر از خدا نیز در ملک او بدون اجازه او، ولایت و حاکمیت و حق تصرف دارند و بدیهی است که این عقیده باطل است و چهبسا که به ابطال لاهوت مطلق خداوند منجر میشود.
بدین وسیله قول اهل سنت و دیگران که میگویند تنصیب خلیفه و امام به دست مردم است (به وسیله شورا یا بیعت اهل حل و عقد یا غلبه و چیرگی و فرادستی یا بقیه ابزارها و راهها...) باطل میشود.
زمین و اهل آن و آسمانها و آنچه در آنهاست، همگی مخلوق خداوند هستند و او مالک همه آنهاست. پس مُلک، مُلک خداست و فی البداهه ثابت است که تصرف در هر ملکی مخصوص مالک حقیقی آن است و هیچکس حق تصرف در ملک دیگری را ندارد، مگر با اجازه خود او. اینکه اهل سنت حق تصرف در ملک خدا را به مردم تفویض کردند و حاکمیت در ملک خدا را به دست مردم دادند و اینکه میگویند مردم حق دارند که هرکسی را که بخواهند آن هم بدون نص و دلیل قطعی، بهعنوان حاکم در زمین قرار دهند، در حقیقت غصب حق خدا و تجاوز بر خدای سبحان است و هیچ راه گریزی ندارند مگر اینکه اقرار کنند که حاکمیت مخصوص خداست و تنصیب امام و خلیفه تنها به دست خداوند سبحان است. بدین طریق ثابت میشود که حق با آل محمد (ع) است، مگر اینکه نظریهپردازان اهل سنت دلیل قطعی اقامه کنند که خداوند به مردم اجازه داده که هرکه را بخواهند به عنوان امام و رهبر نصب کنند، در حالیکه چنین دلیلی وجود ندارد؛ عقاید از ادله قطعی اخذ میشود و آنها هیچ دلیل قطعی بر صحت نظرشان، در دست ندارند.
بد نیست این امر را به شکل دیگری بیان کنیم:
اصل در ولایت بر مردم، این است که مخصوص خداست و استخلاف (جانشینی) فرع بر این اصل است. لذا خلیفه خدا ولایتش فرع بر ولایت خداست و کسی حق ندارد ولایت خدا را به کس دیگری منتقل کند مگر با دلیل شرعی قطعی.
بنابراین اصل این است که ولایت بر مردم فقط برای خدا ثابت است و هیچ انسانی بر انسان دیگری مگر با دلیل قطعی، ولایت ندارد؛ اما اینکه بگویند حاکم (هرکدام از خلفایشان) بر مردم ولایت ندارد، به این معناست که اصل حکومت و حاکمیتش نقض شده و باطل میگردد؛ اما اینکه بگویند که ولایت او بر مردم مانند ولایت شخص نصبشده از جانب خداست، پس باید دلیل قطعی و نص تشخیصی از سوی خدا برای هر فردی که مدعی خلافت و ولایتش بر مردم است، بیاورند.