جوانان احمد الحسن
وصی و فرستاده امام مهدی علیه السلام
من به همراه یکی از مؤمنین، برای دیدار با برخی از انصار در حال مسافرت به شهری بودم که خبر وفات والدهی سید احمد الحسن (عليه السلام) (خداوند رحمتش کند) را شنیدم. پس از مدتی برای عرض تسلیت خدمت ایشان رسیدم و گفتم:
انا لله و انا الیه راجعون. وسیعلم الذین ظلموا آل محمد حقهم ای منقلب ینقلبون (و کسانی که در حق آل محمد ستم کردند، به زودی خواهند دانست که به چه مکانی باز میگردند).
خداوند به مناسبت شهادت طاهرهی مظلومه که آزار دید و صبر پیشه کرد و قرار گرفتن او در جوار رحمت الهی، اجر عظیم به شما عنایت فرماید. خدا شکیبایی شما در مصیبتش را نیکو گرداند و لا حول و لا قوة الا بالله.
ایشان (عليه السلام) در پاسخ فرمود:
«خداوند پاداش شما را عظیم گرداند و اعمالتان را قبول فرماید! خداوند به شما برترین پاداش نیکوکاران را عطا فرماید!
چند روز قبل از وفات ایشان، خوابی دیدم که مرا هراسان و بیدار کرد، و من این خواب را به وفات ایشان تعبیر نمودم.
دو هفته قبل از وفات ایشان، علویه خوابی دید به این مضمون که: تابوتی وجود داشت که من و پسرم و علویه از سه رکن بر آن نماز میخواندیم. در آن تابوت چیز بزرگ و مهمی قرار گرفته بود.
علویه نیز دو روز قبل از وفات والده، خوابی دیده بود به این ترتیب که: ایشان فوت کرده و کفن پیچ شده بود و من و علویه نزدیک آن بودیم و آن را بر دوش گرفتیم.
در سال ۲۰۰۶ وقتی از خانهای که والده (رحمها الله) در آن بود خارج شدیم و به سبب پیگیری شدید ستمگران نتوانستیم به آنجا برگردیم، من در نجف در خانهای دیگر که ستمگران به آنجا حملهور شدند و ما مجبور به ترک آنجا شدیم، خوابی دیدم.
خواب این بود: من در جایی ایستاده بودم و دیدم که انفجاری بزرگ که گویی انفجار اتمی بود روی داد به طوری که انسانهای بسیار زیادی جان باختند یعنی چه بسا نصف مردم، یا برخی جاها از مردم خالی شد. پس از این ماجرا من ایستادم و به پوشیدن لباسهای نظامی مشغول گشتم. یک پرچم بزرگ و بسیار مهم نیز برداشتم. با این که من در مرکز عراق بودم، به سمت شمال حرکت کردم و به سمت خانهی پدرم (رحمه الله) که به همراه والدهام (رحمها الله) در آن زندگی میکردم متوجه شدم. وقتی به خانه نزدیک شدم، از دور دیدم تمام زمین سبز و بسیار زیبا شده است. همچنین فرزندان برادر بزرگترم را دیدم. سپس دختر برادرم را دیدم که از دور دست به من گفت: حال همهی ما خوب است، فقط عمه زینب وفات کرده است!
سپس خواهرم را نیز از دور دیدم که خطاب به من گفت: او در حالی وفات کرد که بر فرزندانش میگریست. آرزو میکرد که آنها را برای یک لحظه هم که شده ببیند.
من وقتی این مطلب را شنیدم، نتوانستم حرکت کنم. بر زمین خم شدم و نشستم و شروع به گریه کردم و گفتم: دیگر چه باقی مانده است؟ و صداهای بلندی در آسمانهای هفتگانه میشنیدم که گویی فرشتگان گریه میکردند. رؤیا تمام شد.
این رؤیا قدیمی است و قبلاً من آن را برای چند تن از انصار تعریف کردهام.
فقط از این غصه میخورم که وی فرزندانش را ندید و حال آن که او آنها را بزرگ کرده بود. همچنین از این که آنها را از او دور کردم، دردمندم ولی البته اگر آنها را نزدیک او میگذاشتم، آنها را میکشتند».
* * *