جوانان احمد الحسن
وصی و فرستاده امام مهدی علیه السلام1. جورج كريستوفر وليامز (مايو 12، 1926 - 8 سبتمبر 2010)، عالم أمريكي متخصص في علم الأحياء التطوري، وهو أستاذ فخري لعلوم البيولوجيا في جامعة ولاية نيويورك في ستوني بروك.
فرضیهء میمها، نظریهای است که دکتر ریچارد داوکینز آن را توسعه داده است و اصل این نظریه یا اندیشه، به جورج کریستوفر ویلیامز(١) بازمیگردد.
(١)-جـورج کریسـتوفر ویلیـامز (George Christopher Williams )(١٢ماي١٩٢٦ - ٨سپتامبر٢٠١٠) دانشـمند زیستشناس تکاملی اهل آمریکا و استاد افتخاری زیستشناسی دانشگاه استونیبروک در ایالت نیویورک بود.
میتوانیم بگوییم آنها برای حل مشکل ناتوانی تئوری ژن خودخواه از توضیح بسیاری از رفتارهای فرهنگی بشر از قبیل ایثارگری واقعی که نمیتوان آنها را به ژن خودخواه یا ایثارگری دوجانبه نسبت داد به این نظریه متوسل شدهاند. نظریهء میمها تلاشی برای تفسیر و بررسی توانایی ما در تفسیر ایثارگری واقعی و همچنین حل معضل جبر اخلاقی است که طی آن حتی جرمها و جنایتها را با رنگ و لعاب بیولوژیکی توجیه میکنند؛ چرا که تمام رفتارهای انسانی را به ژنها ارجاع میدهند. از این رو داوکینز برای حل مشکل، به سراغ فرضیهء میمها یا میم خودخواه رفت، زیرا چنین فرض میشود که این نظریه در موقعیتهایی که نظریهء ژن خودخواه یا انتخاب، از تفسیر و عمل بازمیماند، کارایی از خود نشان میدهد.
فرضیهء میمهای داوکینز در مقابل فرضیهء جبر ژنتیکی که پیشتر بحث آن رفت، قد علم کرد تا بگوید: ما اکنون از آزادی و توانایی مهار خودخواهی ژنها برخورداریم، و اکنون استقلال کافی برای جلوگیری از یکهتازی مطلق ژنهای درون خود را داریم؛ از این رو که ما ماشینهای بقای فناپذیری هستیم که ژنها از آن برای بقای خویش استفاده میکنند. بهتر است اجازه دهم داوکینز خودش در این خصوص سخن بگوید:
1. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص336.
« از نظر تقلیلگرایان (جبرگرایان ژنتیکی)، مغز، ابزار زیستشناختی مشخصی است که کیفیات آن، رفتارهای قابل مشاهده و حالتهای فکری یا برداشت ما از آن رفتارها را بهوجود میآورد... فرض کنیم اتقافی افتاده یا باید واقع شود، که با اصول زیستشناختی اجتماعی مطرح شده از سوی ویلسون و داوکینز کاملاً سازگاری دارد. اما این نگرش، آنها را بر سر این دوراهی قرار میدهد که ابتدا در مورد ذاتی بودن بیشتر رفتارهای بشر بحث کنند، و چون آزاداندیش هستند، این رفتارها (کینهورزی، مغزشویی و مانند اینها) برایشان ناخوشایند است، سپس خود را درگیر موضوعات اخلاقی در مورد مسئولیت اعمال مجرمانه میکنند، اگر اینها هم مثل اعمال دیگر ذاتی فرض شوند. برای پرهیز از این مشکل، ویلسون و داوکینز صحبت از ارادهء آزادی را بهمیان میکشند که به ما توان مقابله در برابر دستورات ژنهایمان را میدهد و اگر بخواهیم ... این در واقع بازگشتی است به فلسفهء دکارتی، دوگانهپرستی خدا و ماشین. من فکر میکنم رُز و همکارانش ما را به این متهم میکنند که ما دو چیز متناقض را با هم جمع کردهایم. یعنی ما یا باید “جبرگرای ژنتیکی” باشیم یا “ارادهء آزاد” را باور داشته باشیم. نمیشود همزمان به هر دوی آنها اعتقاد داشت. اما من در اینجا از طرف خودم - و پروفسور ویلسون - میگویم، از نظر رز و همکارانش ما تنها “جبرگرای ژنتیکی” بهحساب میآییم. چیزی که از نظر آنها دور مانده (و اگرچه آشکار است، اما قبولش آسان نیست) این است که هرچند ما کاملاً قبول داریم که ژنها از نظر آماری بر رفتار بشر تأثیرگذارند، ولی در عین حال بر این باوریم که میتوان این تأثیر را با اثرگذاریهای دیگر، تعدیل، برطرف یا برعکس نمود. ژن باید روی هر الگوی رفتاری که از طریق انتخاب طبیعی پیدا میشود، یک تأثیر آماری داشته باشد. با فرض اینکه رز و همکارانش قبول دارند که میل جنسی بشر را انتخاب طبیعی ایجاد کرده، به همان مفهومی که همهء چیزهای دیگر را انتخاب طبیعی ایجاد نموده است. پس باید قبول داشته باشند که بعضی ژنها روی میل جنسی اثر میگذارند، به همان مفهومی که ژنها همیشه روی چیزهای دیگر اثر میگذارند. اما احتمالاً آنها در اینکه گاهی از نظر اجتماعی لازم است میل جنسی مهار شود، مشکلی ندارند. آیا در این قضیه دوگانگی وجود دارد؟ معلوم است که نه. من هم در اینکه بخواهم در مقابل “خودکامگی ژنها” بایستم هیچ دوگانگیای نمیبینم. ما، یعنی مغز ما، آن قدر جدا و مستقل از ژنهایمان است که بتوانیم در مقابل آنها سر به عصیان بگذاریم. چنان که قبلاً هم گفتم، هر بار که ما به طریقی مانع بارداری میشویم، در مقابل ژنهایمان ایستادهایم. دلیلی ندارد نتوانیم در مقیاسی وسیعتر این کار را انجام دهیم »(1).
1. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص ۳۳۶.
میم در فرهنگ همانندِ ژن در زیستشناسی است. اگر ژن عبارت باشد از دادههای وراثتی انتقالیافته در کروموزومها، میم هم به مفهوم فرهنگ مشخصی است که موجودات آن را انتقال میدهند و افراد، گروهها یا نسلها یکی پس از دیگری آن را فرامیگیرند. ابزار نگهداری و انتقال میم، مغز است که طبق نظریهء میمها، مغز ظرف سوپ آغازین - و چه بسا خود سوپ - در نظر گرفته میشود که در آن سوپ نیز نسخهبردارها یا همتاسازهای اولیهای که بعداً به DNA تکامل یافتند، شکل گرفته است.
میمها عبارتند از فرهنگی مشخص و معین (واژگان زبانی لفظی یا غیر لفظی، لباس، رفتار و غیره) که بین افراد جامعهء حیوانی یا انسانی نسخهبرداری میشوند. فرضیهء میمها با هدف تفسیر تکامل فرهنگی بشر بهویژه از طریق انتقال میمِ برتر بین افراد مطرح شده است. برخی زیستشناسان معتقدند میمها – به عنوان واژگان زبانی و فرهنگی - یکی از دلایلی است که دست یافتن انسان به مغز برتر را که میتواند میمها را به طور کمّی و کیفی نسخهبرداری کند، شرح دهد؛ چرا که این انتقال به نوبهء خود به اندازه و نوع مغز وابسته میباشد.
بهطور کلی میتوان فرضیهء میمها را بهعنوان تلاشی برای تفسیر جهش فرهنگ و تمدن در تاریخ انسانی در نظر گرفت، که ژنها و تکامل بیولوژیکی بهتنهایی قادر به تفسیر کامل آن نمیباشند.
1. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص314 ـ 315.
« من این نگرش را درک میکنم و شک ندارم داشتن مغزی که ما داریم، از نظر ژنی امتیازاتی دارد. با وجود این فکر میکنم اگر همکارانم با دقت بیشتر به اصول بنیادی فرضیههای خود توجه کنند، خواهند دید که دارند همان سؤالهای مرا مطرح میکنند. در اصل، از آنجا که ژنها همتاساز هستند، یک روش خوب برای توضیح دادن پدیدههای زیستشناختی مطرح کردن امتیازات ژنی آنها میباشد. وقتی در سوپ آغازین شرایط طوری شد که مولکولها توانستند نسخههایی از خودشان بسازند، خود، زمام امور را به دست گرفتند؛ در زمانی بیش از سهمیلیارد سال، DNA تنها همتاساز مطرح در جهان بوده که ارزش داشتهاست راجع به آن صحبت کنیم. اما لزومی ندارد این انحصار تا ابد برقرار باشد. وقتی شرایطی به وجود میآید که در آن نوع جدیدی از همتاساز، نسخههایی از خودش میسازد، زمام امور به دست این همتاساز جدید میافتد و نوع جدیدی از تکامل را که خاص خودش است، بنا میگذارد. زمانی که این تکامل جدید شروع شود، بههیچوجه لازم نیست در خدمت همتاساز قبلی باشد. تکامل قبلی، که بر اساس انتخاب ژن بود، با ساختن مغز، سوپی بهوجود آورد که در آن نخستین میمها پدیدار شدند. وقتی میمهای همتاساز پدیدار گشتند، تکاملی که خاص آنها بود سرعت گرفت. ما زیستشناسان چنان غرق در مفهوم تکامل ژنی شدهایم که اغلب فراموش میکنیم تکامل ژنی فقط یکی از انواع ممکن تکامل میتواند باشد. در واقع تقلید به معنی متداول آن همان همتاسازی میمها میباشد »(1).
1. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص٣١٤ و ۳۱۵.
همچنین داوکینز برای اینکه بتواند کوتاهی دورهء زمانی که فرهنگ انسان در آن تکامل یافته را توضیح دهد و نیز با هدف ارائهء تفسیری برای هر نوع جهش فرهنگی در این فرض، چنین انگاشته که تأثیر میمها ممکن است بسیار سریع و برق آسا باشد، نه مانند تأثیرگذاری آرام ژنها.
2. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص313.
« به باور من اخیراً نوع جدیدی از همتاساز روی سیارهء ما پیدا شده و در چشم ما چشم دوخته است. این همتاساز که هنوز دوران طفولیت خود را میگذراند، با خامدستی در سوپ آغازین غوطهور است، اما تغییرات تکاملی آن با سرعتی که دارد، ژن قدیمی را نفَسنفَسزنان پشت سر گذاشته، به پیش میرود »(2).
2. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص ۳۱۳.
انتقال و تثبیت میمها، بر پایهء اصل تقلید و نسخهبرداری صورت میگیرد. اما پیدایش آن، بعضاً بر عهدهء پدیدار شدن بههنگام نیاز یا بروز خطا در جریان تقلید است که خود، به پیدایش میم جدیدی منجر میشود. به این ترتیب میمها تنوع یافته، بین افراد حیوان و بشر انتقال مییابند.
میمها عبارتند از عنصر فرهنگی قابل نسخهبرداری؛ حیوانات و انسانها هم عبارتند از ابزارهای نسخهبرداری که میمها را نسخهبرداری و محافظت کرده، به دیگران سرایت میدهند. این ابزار - بههنگام وقوع جهش ژنتیکی به سمت بهبود و پیشرفت - بسته به خود میمها و نیز توسعه، ازدیاد و انباشتگی آن، تکامل مییابند. این موضوع میتواند یکی از راهکارهای تثبیت ژنهای بهبوددهنده باشد. به این ترتیب میتوان اندازه و نوع مغزهایمان را تفسیر نمود. شاید بتوان گفت: توسعهء فرهنگی از آنجا که عامل فشاری در این روند است، در بزرگ شدن اندازهء مغز و تکامل نوعیِ آن تأثیر دارد.
1. المصدر (ساغان - تأملات في تطور ذكاء الإنسان): ص82.
« بین گروههای مختلفی از بابونها، ماکاکها و دیگر نخستیها، رفتارهای خاصی دیده میشود و تمایل فراوانی هست که این رفتارها، فرهنگهایی مختلف بین گروههای متعدد این حیوانات قلمداد شود. مثلاً مشاهده میگردد که گروهی از میمونها، برخی پرندگان را طعمهء خود میسازند، در حالی که از گروه مجاور چنین کاری سر نمیزند. هر گروه فریاد و آواز مشخصی دارد که معنای آن این است: "فرار کن، اینجا حیوان درندهای وجود دارد" ولی این فریادها دارای لهجههای گوناگونی است و از گروهی به گروه دیگر تفاوت میکند.
یک پریماتشناس(*) ژاپنی که قصد داشت مشکل گرسنگی میمونهای ماکاک در یکی از جزایر جنوبی ژاپن را که بر اثر کم بودن منابع غذایی رخ داده بود، را حل کند، بطور اتفاقی تجربهء هیجانانگیزی را مشاهده کرد. این دانشمند مقداری دانهء گندم بر شنهای ساحل ریخت. طبعاً جدا کردن تکتک دانههای گندم از میان شنها کار دشواری است. این کار بیش از آنچه انرژی بدهد انرژی میگیرد، ولی یکی از ماکاکهای باهوش که وی نام ایمو imo را بر آن نهاد، مشتی از دانههای مخلوط با شن و ماسه را در آب دریا ریخت. گندمها بر روی آب قرار گرفتند و شنها به اعماق آب فرو رفتند. به این ترتیب این میمون توانست گندمها را خوراک خود سازد. چند میمون کوچک این کار را تقلید کردند و این شیوه در نسل دوم رایج شد. چندی بعد تمام ماکاکهای این جزیره توانستند از آب برای جداسازی گندمها استفاده کنند.
(*)- پریماتها یا نخستی سانان یکی از راستههای پستانداران است و شامل انسان ، میمونها و کپیها میباشد. (مترجم)
شاید این نمونه را بتوان مثال خوبی از تقلید فرهنگی در میمونها بشمار آورد. مطالعات صورت گرفته در کوه تاکاساکییاما (Takasakiyama) در شمال توکیو، پایتخت ژاپن، که آنجا نیز محل زندگی میمونهای ماکاک است، نمونهء دیگری از تکامل فرهنگی را به ما نشان میدهد. وقتی بازدیدکنندگان این کوه، شیرینیهای پیچیدهشده در کاغذ را جلوی میمونها انداختند ـ که در باغوحشهای ژاپن کار رایجی است، ولی برای میمونهای آزاد، ناشناخته محسوب میشود ـ یکی از میمونهای کوچک دریافت که میتوان پوشش کاغذی شیرینی را قبل از خوردن آن برداشت. دیگر میمونها و مادران نیز این عادت را بهسرعت یاد گرفتند و این انتقال فرهنگ حدود سه سال طول کشید »(1).
1. منبع: ساگان، نکاتی در مورد تکامل هوش انسان، ص٨٢.
به هر حال موضوع میمها از نظر ابداع آن، به هنگام نیاز یا تقلید از دیگران فقط به انسان اختصاص ندارد. ولی طرح یا نظریهء میمها که میتوان آن را برای شرح انتقال فرهنگی خاص و مشخص بهکار گرفت، قادر به تفسیر ابداع فرهنگی معین و ریشهدار اگر نیاز فردی به این فرهنگ وجود نداشته باشد، نمیباشد. این قضیه هنگامی تشدید میشود که این فرهنگ برای فرد و ژنهای فردی او زیان آفرین باشد.
در حال حاضر آنچه فهمش برای ما مهم است این است که آیا طرح یا نظریهء میمها میتواند مهمترین مؤلفه در فرهنگ انسان را که همان ویژگیها و منشهای منحصربهفرد او از قبیل ایثارگری واقعی است و فرضیهء ژن خودخواه از شرح و بسط آن عاجز است، را شرح دهد؟
واقعیت آن است که نظریهء میمها نیز از تفسیر ایثارگری حقیقی کاملاً ناتوان است. نه فقط به این دلیل که فایدهای برای ایثارگر یافت نمیشود، بلکه از این رو که ایثارگری واقعی، ویژگی ناپسندی برای ژنهای فردی محسوب میشود و چون به زیان این ژنها عمل میکند، طبیعت دید خوشی نسبت به آن ندارد.
بنابراین ژنها از تفسیر ایثارگری واقعی درمیمانند، چرا که این ویژگی، صفت زیانبار و دشمن سرسخت ژنهای فردی قلمداد میگردد. میمها نیز از شرح وجود این ویژگی ناتوان هستند، زیرا ایثارگری واقعی نمیتواند به عنوان یک میم فرهنگی بهوجود بیاید چه برسد به اینکه موفق باشد و باقی بماند، زیرا این خصلت، صفتی زیانبخش و دشمن ساختار خودخواهانهای است که ژنهای خودخواه در ما پایهگذاری کردهاند؛ و بر همین اساس ما را به موجوداتی خودخواه تبدیل کردهاند، تا بقای خویش را تضمین نمایند. در خودخواهی این موجودات (بدنهای ما) استثنایی وجود ندارد، مگر همان حالتهای ایثارگری که بر خودخواهی خود ژنها استوار است یا ایثار دوجانبه - که پیشتر توضیح دادیم - از قبیل ایثار خانواده نسبت به فرزندانشان و غذا دادن خفاش خونآشام به همسایهاش در غار بر اساس قاعدهء “امروز پشتم را بخاران تا فردا پشتت را بخارانم”. این نوع ایثارگری ربطی به ایثارگری آگاهانه و واقعی ندارد.
دکتر داوکینز در فصل میمها از کتاب "ژن خودخواه" خویش، از کنار این موضوع میگذرد و به آن نمیپردازد، هرچند این قضیه، مهمترین مسئله در این حوزه بشمار میرود. دلیل این برخورد آن است که از یک ملحد که قصد اثبات درستی مرامش را دارد، مطلوب نیست فرضیهای را بنیان نهد که اختراع واحدهای فرهنگی به هنگام نیاز به آنها یا هنگام استفاده کردن از آنها و یا در مواقع نسخهبرداری و انتقال آنها را شرح میدهد؛ بلکه آنچه مطلوب است، تفسیر فرهنگ ویژهء بشر نظیر ایثارگری و نیز تشریح دلیل پیدایش و خاستگاه آن میباشد.
1. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص323.
« ممکن است یک ویژگی منحصربهفرد دیگر انسان قابلیت ایثارگری صادقانه، بیریا و واقعی او باشد. من این آرزو را میکنم، ولی نمیخواهم در موردش بحث کنم و در مورد تکمیلِ میمیِ آن به گمانهزنی متوسل شوم »(1).
1. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص٣٢٣.
آیا نمیتوانیم این سخن را اعتراف دکتر داوکینز به ناتوانی از ارائهء تفسیری منطقی برای ایثارگری واقعی که با نظریات ملحدانهء وی سازگاری داشته باشد، قلمداد کنیم؟ در غیر این صورت چه تعبیری از آن میتوان داشت؟ آیا معقول است بپذیریم که بهعنوان مثال وی شرح و توضیحی برای مهمترین مسائلی که نظریات خداناباورانه وی را نقض میکند دارد، ولی بدون هیچ چشمداشتی آن را ترک میگوید؟ پاسخ را بر عهدهء خواننده میگذارم.
1. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص323.
داوکینز در ادامه میگوید:
« نکتهء مورد نظرم در اینجا این است که حتی اگر به روی تاریک آن نگاه کنیم و بنا را بر این بگذاریم که افراد بشر اساساً خودخواهاند، آیندهنگری آگاهانهء ما - قابلیتی که آینده را در ذهن ما مجسم میسازد - میتواند به ما کمک کند تا خود را از شر خودخواهیهای افراطی این همتاسازهای کور حفظ کنیم. ما دستکم میتوانیم با این تجهیزات ذهنی که داریم، به جای اینکه فقط به فکر منافع خودخواهانهء کوتاهمدت خود باشیم، منافع خودخواهانهء درازمدتمان را در اولویت قرار دهیم. ما در تبانی کبوترها نفع شراکت درازمدت را میبینیم، و میتوانیم دور هم بنشینیم و دربارهء راهانداختن چنین نقشههایی تبادل نظر کنیم »(1).
1. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص٣٢٣.
ما در تمام وضعیتهایی که برای دفاع از منافع خودخواهانه قرار میگیریم، چه اساس این دفاع بر اساس میم فرهنگی و چه بر اساس ژنتیک صورت بگیرد، خواه بر پایهء منافع خودخواهانهء کوتاهمدت باشد و خواه درازمدت، در واقع بر اساس خودخواهی عمل کردهایم؛ نه ایثارگری. ماهیت ایثارگری آنی به دلیل خودخواهی درازمدت در یک موضوع خودخواهانه که هدف آن یک مصلحت درازمدت است، تغییر نمیکند. درست مانند ایثارگری برای شهرت. در نتیجه این نوع رفتار نمیتواند بهعنوان ایثارگری حقیقیِ بدون چشمداشت تلقی گردد.
١. المصدر (دوكنز - الجينة الأنانية): ص323.
داوکینز در ادامه میگوید:
« در ما این توان هست که در برابر ژنهای خودخواهی که با آنها به دنیا آمدهایم، و در صورت لزوم، در مقابل میمهای خودخواهی که مغز ما را شستوشو میدهند، بایستیم. حتی میتوانیم در مورد راه پرورش ایثارگری ناب و بیغرض - چیزی که در طبیعت جایی ندارد، چیزی که هرگز در تمام تاریخ جهان وجود نداشته - صحبت کنیم. ما همچون ماشین ژن، ساخته شده و مانند ماشین میم، فرهنگی شدهایم، اما این توان در ما وجود دارد که در مقابل سازندگانمان قیام کنیم. در تمام زمین تنها این ما هستیم که میتوانیم در مقابل خودکامگی این همتاسازان خودخواه بایستیم »(١).
١. منبع: داوکینز، ژن خودخواه، ص٣٢٣.
آری، ولی:
امکان ندارد در ما صفتی ناسازگار با بقای ژنهای خودخواه فردی بوجود بیاید و رشد کند. رشد و رسوخ چنین صفتی در طبیعت غیرممکن است؛ زیرا این صفت:
صفتی است که با ویژگی خودخواهی ما به عنوان وسیلهای برای بقا که ژنها بنیانگذاری کردهاند، در تضاد است.
صفتی است که بر خلاف منافع ژنهای فردی عمل میکند.
و این پرسشی است که خداناباوران از ارائهء پاسخی علمی به آن درماندهاند.
یک قایق نمیتواند بدون پارو زدن، بر خلاف جریان آب خروشان که همه چیز یعنی همهء هستی بهجز انسان را با خود میبرد، حرکت کند، و پارو زدن بدون وجود یک پاروزن نیز محال است.
پس از این استدلال علمی، ناگزیر ما باید وجود پاروزن را بپذیریم و به آن معترف شویم، زیرا وجود اثر آن که عبارت است از حرکت ما بر خلاف جریان سهمگین و طغیان ما علیه ستمگری ژنهایمان، به روشنی بر ما ثابت شده است.
بدیهی است که منظور ما از پاروزن، خدا نیست بلکه این پاروزن میتواند نفس یا روح باشد؛ و قطعاً اثبات وجود آن، راهی برای اثبات جهان معنوی و بهدنبال آن اثبات وجود خداوند میباشد.
ولی چرا ما نفس را با چشمهایمان نمیتوانیم ببینیم؟ دلیلش ساده است؛ اینکه نفس در عالم دیگری، غیر از جهان جسمانیِ مادی که ما در آن بهسر میبریم قرار دارد. اما این نفس چگونه میتواند روی کالبد ما اثر بگذارد؟ تفسیر علمی این موضوع، حداقل از طریق نیروهای عبورکننده بین کیهانها، که در فصل ششم توضیح داده خواهد شد، امکانپذیر میباشد. این امکان که یک جهان بر جهان دیگر تأثیر بگذارد و یا موجودات یک جهان بر موجودات جهان دیگر بدون تماس حسّی مادی، تأثیر بگذارند، وجود دارد. از این راه میتوانیم نحوهء تأثیرگذاری عالم انفُس بر این جهان مادی را که در آن زندگی میکنیم، را درک نماییم.
******