جوانان احمد الحسن
وصی و فرستاده امام مهدی علیه السلام«(گفت: اگر او را ببريد، غمگين میشوم و میترسم که از او غافل شويد وگرگ او را بخورد)».
منظور یعقوب ع از گرگ، نفس اَمرکننده به بدی است. «(از او غافل شويد)» یعنی از یاد خداوند در حالی که وضعیت شما را عالم ذرّ به یاد آورد، و در آغاز سورهی یوسف «(با اين قرآن که به تو وحی کردهايم، بهترين داستان را برايت حکايت میکنيم، که تو پیش از اين از بیخبران بودی)» ، شما از گرگی که در درونتان شعلهور است بیخبر هستید ـیعنی نفسهای امر کننده به بدی شماـ مانند غفلتتان از وضعیتتان در عالم پیشین ذرّ. «(شما از پیدایش نخست آگاهيد؛ چرا به يادش نمیآوريد؟)».
هنگامی که او را در چاه انداختند، یعقوب این گرگی که یوسف را خورد، برایشان تبیین نمود. «(گفت: نفس شما، کاری را در نظرتان بياراسته است. اکنون برای من صبر جميل بهتر است و خداوند، کسی است که در آنچه شما میگویید، باید از او ياری خواست)». یوسف ع در چاه دید که گرسنگی، این گرگها را شتابان میکند و خاضعانه به درگاه او میآیند. «(البته شما را با مقداری ترس و گرسنگی و بينوايی و بيماری و نقصان در محصول میآزماييم، و شکيبايان را بشارت ده)». یوسف در رؤیا دید که این گرگها در پیشگاهش خضوع میکنند. «(چون بر يوسف داخل شدند، گفتند: ای عزيز، ما و کسانمان به گرسنگی افتادهايم و سرمايهای اندک آوردهایم. پس پيمانهی ما را تمام ادا کن و بر ما صدقه بده، زيرا خداوند صدقهدهندگان را پاداش میدهد)» و به آنان یادآوری میکند که آنها همان گرگهایی بودند که پیشتر او را خوردند. «(در حالی که خود، نمیدانستند)» ، «(گفت: آیا میدانيد از روی نادانی با يوسف و برادرش چه کرديد؟)» ؛ آنها خداوند را به یاد نداشتند، از یاد خداوند غافل بودند و این نشانهای برای درخواستکنندگان میباشد. اگر نادانی و غفلت با هم جمع شوند، انسان گرگی وحشی میشود که رحمت و مهربانی را هیچ نمیشناسد. یعقوب آنها را مخاطب قرار میدهد: «(در حالی که از او غافل بودید)» و یوسف آنان را مورد خِطاب قرار میدهد: «(شما نادان بودید)». پاسخ یوسفِ وصی و پیامبر فرستاده شده، به برادرانش که به او حسادت ورزیدند و قصد کشتنش را داشتند، چه بود؟ «(گفت: امروز بر شما سرزنشی نیست، خدا شما را می بخشايد که او مهربانترين مهربانان است)».
پاسخ او مانند پاسخ هابیل فرزند آدم، اولین وصیِ کُشته شده، به کسی بود که قصد کشتنش را داشت: «(اگر تو بر من دست گشايی تا مرا بکُشی، من بر تو دست نگشايم که تو را بکُشم؛ من از خدا که پروردگار جهانيان است میترسم)» ، و مانند پاسخ موسی ع به سامری که قصد کشتن هارون و موسی ع را داشت: «(گفت: برو، در زندگی اين دنيا چنان شَوی که پيوسته بگويی: به من نزديک مشوید)».
داستانی که هر بار تکرار میشود. آیا پندگیرندهای هست؟ و آیا کسی هست که عبرت گیرد؟ «(در داستانهايشان، خردمندان را عبرتی است)».
پس از اِرتکاب جُرم، سانسور و تمارض از راه میرسند تا حقایق را وارونه جلوه دهد؛ چه بسا قاتل را مقتول و مقتول را قاتل جِلوه میدهد. «(شب هنگام، گريان نزد پدرشان بازآمدند)».
گرگِ بشری، به انداختن یوسف ع در چاه و جَعل حقایق بسنده نمیکند؛ بلکه آمد تا بیش از اینها یوسف را خوار و خفیف کند؛ هنگامی که کاروانیان او را از چاه بیرون آوردند از این بابت شادمان گشتند، گرگ نزد آنان آمد و گفت: این بندهی من است. برادران یوسف به این صرفاً به این دلیل در مورد یوسف گفتند که او بندهی ما است تا او را بفروشند و از کاروانیان به مالی دست پیدا کنند؛ و حتی برای خوار و خفیف کردن یوسف و تسلیم کردن او به بردگی و بندگی، چنین سخنی بر زبان راندند. آنها او را با بهایی کم و درهمهایی اندک، فروختند؛ چرا که رغبتی نسبت به او نداشتند و میخواستند به هر صورتی که امکانپذیر بود، از او رهایی یابند و به هر طریق ممکن، او را بندگی و مالکیت دیگری، درآورند. «(او را به بهای اندک، به چند درهم فروختند، که هيچ رغبتی به او نداشتند)».